
ده مرد و یک زن به طنابی آویزان بودند طناب
تحمل وزن یازده نفر را نداشت باید یکنفر طناب را
رها میکرد وگرنه همه سقوط میکردند زن گفت:
من در تمام عمر همیشه عادت داشتم که داوطلبانه
خودم را وقف فرزندان و همسرم کنم و در مقابل
چیزی مطالبه نکنم ... من طناب را رها میکنم چون
به فداکاری عادت دارم در این لحظه مردان سخت به
هیجان آمدند و شروع به کف زدن کردند



دستمال کاغذی به اشک گفت:
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نه واقعا این اومدی ببینی دستمال
کاغذی به اشک چی
گفته؟؟؟؟
نه ینی واقعا دستمال کاغذی حرف
میزنه؟
هم سنای تو این دارن اورانیوم غنی
میکنن اونوقت تو
اومدی ببینی دستمال کاغذی چی
گفته؟؟؟
دلـــم یک شــب ِآروم میخــــواد … بــا آهنگــــی رومــــــانتیک…
چنــــد تا شمــــــع … و یک عالمــــــه تــــو…
که بــه دنیــــا بگـــــــم … خــــداحـــــافـــــــظ …
دنیــای مــن کســــی ست…
که در آغـــــوشش جــان میدهــــم…
یعنـــی « تــــــــــ♥ــــــو »
خدایا…
خیلی ها دلمو شکستن ؛ دیگه تحمل ندارم !
شب بیا باهم بریم سراغشون ….
من نشونت میدم ؛
تو ببخششون … !!!
خیلی جای زیبا و قشنگیه!! مطالب خوبی ام داره!! مرسی که منو دعوت کردی به وبلاگت!!!
با افتخار لینکت کردم خانومی
مر30
ماههاست فراموشش کرده ام ؛
خاطراتش را هم … !
ولی نمیدانم دستانم چرا هنوز به نوشتن نامش
ذوق میکنند!